شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

داستان ارواح- قسمت ششم- آمدن رومان

قسمت ششم

آمدن رومان

 

در همین افکار غوطه ور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخواست که می گفت: بی جهت آرزوی بازگشت نکن. پرونده عمل تو بسته شده است. از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم. گویا کسی وارد قبر شده بود. با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی؟ پاسخ داد: من «رومان» یکی از فرشته های الهی هستم.(کفایة الموحدین/ ج2 ص231) گفتم: گمان می کنم، متوجه آنچه در ذهن من گذشت شدی؟ گفت: آری! گفتم: قسم یاد می کنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم. امروز وقتی که تمام آشنایان و دوستان و حتی خانواده ام، مرا تنها رها کردند و رفتند، به بی وفایی دنیا پی بردم. مطمئن باش اگر به دنیا بازگردم، لحظه ای از خدمت به خلق و اطاعت خالق یکتا، غفلت نمی کنم. گفت: این سخن را تو می گویی، اما بدان حقیقت غیر از آرزوی توست. از این پس تا قیام قیامت باید در عالم برزخ بمانی (سوره مؤمنون آیات 99و100).

پس از گفتن این کلام، بدون درنگ شروع به شمردن اعمال نیک و بدم کرد. همان اعمالی که در طول عمرم توسط کرام الکاتبین (دو فرشته هستند که در سمت راست و چپ انسان قرار دارند و اعمال انسان را ثبت می کنند) ثبت و ضبط شده است.

عجب پرونده ای! کوچکترین عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود.(سوره کهف آیه49) در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر می دیدم.(سوره کهف آیه49)

در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بدم بودم که « رومان» پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، به طوری که احساس کردم تمام کوههای عالم را بر گردنم آویخته.(سوره اسراء آیه13) چون خواستم سبب این کار را بپرسم، گفت: اعمال هر کسی طوقی است بر گردنش. گفتم: تا چه زمان باید سنگینی این طوق را تحمل کنم؟ گفت: نگران نباش! بعد از من، «نکیر» و «منکر» برای سوال کردن می آیند و پس از آن، شاید این مشکل برطرف شود.

« رومان » این را گفت و رفت.

ادامه دارد...

داستان ارواح- قسمت پنجم- زمان تنهایی

قسمت پنجم

زمان تنهایی

 

دل به انبوه جمعیتی که برای خاکسپاری بدنم آمده بودند خوش کرده بودم و از حضور آنها و تلاوت قرآن و ذکر صلوات هایشان لذت می بردم. اندک اندک جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند. اما... چندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند. اصلا باورم نمی شد. شاید شما هم باورتان نشود که در آن لحظات بر من چه گذشت. تصور نمی کردم تا این اندازه نامهربان باشند. پسرانم، دختران و همسرم را می گویم و همچنین دوستان زندگیم را، با اینکه هیچگاه مهر و محبتم را از آنها دریغ نکرده بودم، اما آنها چه زود مرا تنها رها کردند و رفتند!

دلم می خواست برسرشان فریاد بزنم: کجا می روید؟ با من بمانید. مرا تنها نگذارید... در این لحظه بود که صدای یک منادی را شنیدم که خطاب به مردم می گفت: بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابود شدن، و بسازید برای خراب شدن (بحارالانوار/ج6 ب4) اما دریغ و افسوس که آنها در وادی دیگری بسر می بردند و از شنیدن این ندای بیدارگر محروم بودند.

همینکه فهمیدم جمعیت در حال خارج شدن از قبرستان است، فریاد زدم: بروید... اما بدانید که شما، چه باورتان بشود و چه نشود. چه بخواهید و چه نخواهید. روزی اسیر خاک خواهید شد. پس بدانید و آگاه باشید که:« به خدا قسم اجل با تاخیر نمی افتد

پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم آنچه برایم باقی مانده است، قبری است بس تاریک، وحشتزا، غم آور و هول انگیز. ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. با خود اندیشیدم که هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هر چه اضطراب است در دنیا، گوئیا در قلب من ریخته اند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن می توانست بدن انسان خاکی را منهدم کند.

از آن همه فشار روحی، گریه ام گرفت و ساعتها اشک ریختم.

به فکر اعمال خویش افتادم. آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش، من هم با مردمی که بر سر قبر من گرد آمده بودند، بر می گشتم، تا تمام عمر خویش را به عبادت و شب زنده داری و اعمال نیک سپری می کردم و آنچه را که در سالهای آخر عمرم، از مال و منال ذخیره کرده بودم، بیت مستمندان تقسیم می کردم. کاش... و ای کاش. (سوره های منافقین، آیه10 و مومنون، آیات 99 و 100- نفس الرحمن)

ادامه دارد...

داستان ارواح- قسمت چهارم- قبرستان

 

قسمت چهارم

قبرستان

جمعیت تشییع کننده به قبرستان رسیدند. با ظاهر شدن قبرستان، غم عالم بر دلم نشست. جمعیت از کنار قبرهای متعدد گذشتند تا اینکه از دور سیاه چالی آشکار شد. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت.

هنوز به قبرم مسافتی باقی بود که جنازه ام را روی زمین نهادند. اندکی قلبم آرام گرفت پس از اندکی تامل تابوت را بلند کرده و پس از طی مسافتی کوتاه بار دیگر بر زمین نهادند. یکبار دیگر جنازه را بلند کرده و این بار نزدیک قبر فرود آوردند. نگاهی به درون قبر انداختم. دوباره وحشت مرا فرا گرفت.

چند نفر جنازه ام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند (وسائل ابواب دفن/ ب6 ج2 حدیث آخر) که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان بر زمین افتادم (نفس الرحمان فی فضایل سلمان/ ب16) در حالیکه جسدم را در قسمت لحد قبر، جاسازی می کردند، من بیرون از قبر یک نگاهی به بدنم و نگاهی به مردم داشتم.

در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا با اسم صدا زد. خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرفهایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود. (منظور از تلقین، مطالبی است مستحب که در قبر، خطاب به میت گفته می شود. این مطالب دعا گونه، در رساله ها و مفاتیح الجنان آورده شده است.)

هر چه می گفت، می شنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار می کردم. چقدر خوب، آرام و زیبا تلفظ می کرد. چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند. از اینکه جسدم را زندانی خاک می ساختند سخت ناراحت بودم.

با خود اندیشیدم: بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم. اما بواسطه شدت علاقه ای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم. (روضات الجنات/ ج2 ص90) در یک چشم برهم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند.

قبرستان

ادامه دارد...

داستان ارواح- قسمت سوم- تشییع جنازه

قسمت سوم

تشییع جنازه

«من می روم. مطمئن باشید که شما هم خواهید آمد. فکر نکنید مرگ برای غیر شماست. جای تعجب است که مرگ را می بینید و باز غافلید.» (بحارالانوار/ ج6 ص136)

و چون نماز تمام شد، جنازه ام را بر روی دستهایشان بلند کردند و ترنم دلنشین و روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه قرار گرفتم و به واسطه علاقه ام به جسد، همراه او حرکت کردم.

تشییع کنندگان را به خوبی می شناختم. عده ای زیر تابوت را گرفته و گروهی در عقب تابوت در حرکت بودند. صدایشان را می شنیدم و حرفهایشان را نیز. حتی باطن بسیاری از آنها برایم آشکار شده بود. از این رو، از حضور برخی افراد، بسیار شاد و از آمدن برخی ناراحت بودم. بوی بسیار بدی که از آنها متصاعد بود، آزارم می داد.

چند تن از آنها را به صورت میمون می دیدم در حالی که قبلا فکر می کردم آدمهای خوبی هستند. از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه ام را نوازش می داد، در حالی که من او را در دنیا به واسطه ظاهر ساده اش محترم نمی شمردم. شاید هم غیبت دیگران او را از چشمم انداخته بود و یا ...

تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنها را همراهی می کردم.

در حالی که بسیاری از تشییع کنندگان زبانشان به ترنم عاشقانه لا اله الا الله و ... مشغول بود، دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم. عجبا! پس شما کی از خواب غفلت برخواهید خواست؟ سخن از معامله و چک برگشت خورده و سود کلان و ... می کنید؟! چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می بودید. به آن روزی که از راه خواهد رسید و مرگ گریبان شما را نیز چنگ خواهد افکند.

دستتان اززمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هر چقدر مانند من، مهلت بطلبید، اجازه بازگشت نخواهید گرفت و دست حسرت خواهید گزید که ای کاش لحظه ای در آن دنیای فانی به این جهان، می اندیشیدم.

دوستان من! من هم دعاتان می کنم که دنیاتان آباد باشد و آخرتتان آبادتر. اما شما را به خدا، از خواب غفلت برخیزید و لحظه ای سر در گریبان تفکر فرو برید. اگر به فکر من نیستید، لااقل به فکر آخرت خود باشید. به فکر آن روزی که به من ملحق خواهید شد(میزان الحکمه/ ج9 ص269). این لحظه ها را با یاد مرگ و قیامت سپری کنید. اگر اینجا به فکر مرگ نباشید، پس کجا به خود خواهید آمد؟ گویا مرگ برای شما نیست، جای تعجب است که مرگ را می بینید و باز هم غافلید(بحارالانوار/ ج6 ص136).

آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد چنانکه مرا به بازی گرفت (بحارالانور/ ج6 ص161).

مرا مجبور کردید به جمع آوری اموالی، که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است.

تشییع جنازه

ادامه دارد ...

 

داستان ارواح- قسمت دوم- مرگ

مردم در خوابند. هنگامی که بمیرند، هوشیار و بیدار می شوند. (بحارالانوار/ج6 ص277)

قسمت دوم

مرگ

در این هنگام ناگاه متوجه سفیدپوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام وآهسته به سمت بالا می کشانید. در قسمت پاها هیچ گونه دردی احساس نمی کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می کردم. گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود(روضات الجنات/ج2 ص90). تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود. اما سرم چنان سنگینی می کرد که احساس کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید.

عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمانی اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو،(وسایل الشیعه/ج2 ب36) من میگویم و تو تکرار کن: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ...

او را می دیدم و صدایش را می شنیدم. لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و با اصرار از من می خواستند شهادتین را نگویم. شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می کنند اما هرگز گمان نمی کردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند(بحارالانوار/ج6 ب7).

عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند. لحظه عجیبی بود. از یک طرف آن شخص سفیدپوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم برگفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمانم، در آخرین لحظات زندگیم داشتند.

زبانم سنگین و گویا لبانم به هم دوخته شده بود. واقعا درمانده شده بودم. دلم می خواست از این وضع رنج آور نجات می یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ بوسیله چه کسی؟ در این کشاکش ناگاه از دور چند نور درخشان ظاهر شدند. با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره های ناپاک فرار کردند. هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار(ع) بودند(بحارالانوار/ ج6 ب8 ص180 - ب6 ص162-163). که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود انها چهره ام باز و زبانم سبک شد. لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من در اوج درد و رنج، ناگاه تکانی خورده و آرام شدم.

انگار تمامی دردها و رنج ها را برای احالی آن دنیا جا نهاده بودم زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم. حال زبان و عقلم به کار افتاده بود. همه را می دیدم و گفتارشان را می شنیدم. در این لحظه نگاهم به سمت آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم تو کیستی؟ از من چه می خواهی؟ همه اطرافیانم را می شناسم جز تو. گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی. من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزانید. خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد. نام تو را بارها شنیده ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم. آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می خواهی؟ فرشته مرگ در حالی که لبخند می زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده ای نیستم. تو هم اگر خوب دقت کنی، دارفانی را وداع گفته ای. خوب نگاه کن. آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری از نزدیکانم در حالی که در اطراف جنازه ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود. تعدادی نیز زبان به شکوه و شکایت گشوده بودند که: زود بود، چرا؟... با خود اندیشیدم: اینان برای چه؟ و برای که؟ اینگونه شیون می کنند؟ خواستم آنها را به آرامش دعوت کنم، مگر میشد؟.... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید. مگر آرامش و راحتیم را نمی خواستید؟ پس چرا زانوی غم در بغل گرفته اید؟

من اکنون پس از ان درد جانفرسا، به آسایش و آرامش خوشحال کننده ای رسیده ام.

با شمایم آی! آیا صدایم را نمی شنوید؟ گریه تان برای چیست؟ شکوه و شکایت از چه می کنید؟ فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید.

فریاد و فغان حاضران همچنان سر بر آسمان می سایید. در این لحظه صدای ملک الموت را شنیدم که می گفت: این جماعت را چه شده؟ فریاد و فغان از چه می کنند؟ شکوه و شکایت از چه کسی؟ چرا می گریند؟ چرا بر سر می کوبند؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم. روزی او از این دنیا تمام شده بود. اگر شما هم جای من بودید، به دستور خدا جان مرا می گرفتید. بدانید که نوبت شما هم می رسد. آنقدر به این منزل می آیم تا هیچ کس را باقی نگذارم. اطاعت و عبادت من به درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.(نفس الرحمن فی فضایل سلمان/ ب16 - بحار الانوار)

جمعیت به کار خود مشغول، و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می کردم: کاش در دنیا یک بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم، تل درسی برای امروزم می بود. اما... افسوس و صد افسوس.

پارچه ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند. مکان آشنایی بود. بارها برای شستن مرده هامان به این جا آمده بودم. در این حال متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می چرخاند. به خاطر علاقه ای که به بدنم داشتم بر سر غسال فریاد زدم: آهسته تر! مداراکن! همین چند لحظه پیش از این، روح از رگهای این بدن خارج گشته و آنرا ضعیف و ناتوان کرده.

اما او بدون کوچکترین توجهی به درخواست های مکرر من به کار خود مشغول بود.(نفس الرحمن فی فضایل سلمان/ ب16)

غسل تمام شد. آنگاه کفن هایی که روزی با دست خود خریده بودم، بر بدنم پوشاندند.

آن روزها فکر می کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است. اما... چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعا دنیا محل عبور است.

با شنیدن صدای الصلوة... الصلوة... الصلوة... نوعی آرامش به من دست داد.

ادامه دارد.....

داستان ارواح- قسمت اول- حالت احتضار

حضرت علی (ع):

آه از کمی توشه(عبادت) و درازی راه و دوری سفر(آخرت) و سختی ورودگاه(قبر و برزخ و قیامت)

(نهج البلاغه/حکمت74)

  قسمت اول

حالت احتضار 

چند روز بود که درد سراسر وجودم را فراگرفته و به شدت آزارم می داد. سرانجام مقدمات مرگ من فرا رسید و حالت احتضار فراهم شد.

کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند.(وسایل الشیعه/ج2باب35) همسرم، فرزندانم، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بودند. بعضی از آنها اشک در چشمانشان حلقه بسته بود. چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده ام.(نهج البلاغه/خ108) فکرش به شدت آزارم می داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. ولی ...

 

داستان ارواح- مقدمه

داستان ارواح

برگرفته از کتاب سرگذشت ارواح در برزخ نوشته اصغر بهمنی

 

داستانی که از امشب (شب اول قدر) واستون شروع به گفتن میکنم، می شه گفت تجسم و بازتاب اعمال آدم در این دنیاست که به وسیله آیات قرآن و روایات به تصویر ذهنی دراومده.

 

جونم واستون بگه که:

   1- آدما توی این دنیا دو تا بدن دارن. یکی همین جسم خاکی که میزبانه روحه. و دومی یه بدن مجرد و سبک که مثل روحه و زمان ومکان براش بی معناس. همون طور که در خواب بارها دیدیدش.

شخصیت داستان ما هم همین بدن دومیه که بهش بدن برزخی میگن و دست و پا و چشم و غیره داره ولی نه از نوع مادی.

   2- عالم برزخ که همه بعد از مرگ ویزاش را میگیریم، فراتر از این دنیاست و زمان و مکانش مثل این دنیا نیست پس مکانها و گذشت زمانی که توی داستان بهش اشاره میشه فقط برای بیان حالت روحه. برهوت هم، یه بیابان مثل کویرهای این دنیا نیست، بلکه حالت عذاب داره و عبور ازش مایه سعادت و گیر افتادن داخلش دردناک و عذاب آوره.

   3- عالم برزخ برای همه آدما، سایه و آینه ای از قیامته. مثلا عبور از برهوت در برزخ نشونه ای از عبور از پل صراط در قیامته.

آخرشم اینکه من سعی میکنم هرهفته یه قسمت از این داستان را بگم تا روزی که تمون بشه یا تموم بشم.البته با اجازه آقای بهمنی عزیز. حالا اگه شما مشتاق شدی و عجله هم داری، می تونی کتاب سرگذشت ارواح در برزخ، نوشته اصغر بهمنی، انتشارات سعیدنوین را بخری و بخونی.

 

خوب دیگه.... فعلا یا علی.