شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

مسئولین پرکار

 

سلام دارم خدمت کلیه بیکاران عزیز که کاری جز خوندن این وبلاگ ندارن.

حقیقت امروز آپ کردم تا یه تشکری از مسئولان محترم وزارت بیکاری داشته باشم. آخه بنده خداها واقعا زحمت میکشن.

پس

دستتون درد نکنه. خدا قوت.

مسئولین محترم و محترمه، بنده روح سرگردان ساکن شهرستان مبارکه هستم. میدونید مبارکه کجاست؟ واستون میگم. مبارکه شهرستانی است که مجموعه زیر دست به دست هم تبدیلش کرده به یه شهرستان فوق صنعتی.

1- بزرگترین کارخانه فولاد سازی خاور میانه که غیر ممکنه نشناسیدش. بله "مجتمع فولاد مبارکه"

2- یه کارخانه عظیم و بنام دیگه به نام "ذوب آهن اصفهان"

3- کارخانه ای که در اکثر خانه های ایرانی و حتی اطراف ایران آثاری ازش پیداست. "کارخانه سیمان سپاهان"

4- یه کارخانه خفن و پردرآمد دیگه به اسم "کارخانه پلی اکریل"

5- یه کارخانه خوش مزه و شیرین به نام "کارخانه قند نقش جهان"

6- یه کارخانه قشنگ و تروتمیز و سودده به نام "کارخانه صنایع نسوز"

7- همچنین "مجتمع فولاد آلیاژی"

8- و "DMT"

9- کارخانجات سری و فوق محرمانه ی "صنایع نظامی"

این نه موردی که گفتم فقط کارخانه ها بود. حالا بهش اضافه کنید:

10- معدن طلا آبنیل

11- معدن سنگ پلیس راه

12- معدن سنگ حوض ماهی

13- و کلی معدن دیگه

14- حالا به موارد فوق یه "نیروگاه برق گازی جنوب اصفهان" را هم اضافه کنید.

15- بعدش هم صدها شرکت از همه نوع صنعتی و تولیدی و ... را اضافه کنید.

16- آخر سر هم در لیست موجود یه دونه "شهرک صنعتی مبارکه" را بگنجونید که خودش مجموعه ای از صدها شرکت مختلفه. که خود شهر صنعتی ها هم عمرا نمی تونن همشو اسم ببرن.

و در پایان با این همه فرصت شغلی 70 درصد جوونایه مبارکه دنبال کار میگردن. هر جور کاری که باشه. حتی شاگرد بنا و حمال و باربر.

پس مسئولین عزیز دمتون گرم. دسستون طلا. دهنتون گلاب.

ای ولا از این همه خدمت صادقانه. خدا قوت. خیلی قبولتون دارم. باورتون نمیشه؟ بابا به همین شغلی که دارم قسم می خورم که خیلی کارتون بیسته.

خدا سایه شما را از سر ما جوونا کم نکنه.

شما چی؟

تا حالا فکر می کردم بد بخت ترین آدم روی زمینم که هیچ سنگی از پای لنگم دور نمونده.

ولی امروز با جوانی آشنا شدم که:

این آقا 32 سال سن داشت ولی چهرش 45 به بالا را نشان می داد. موهای جو گندمی و کم پشت. صورت آفتاب سوخته و پر چروک. چشمان خسته و خونبار. با کمر کمی خمیده و قدمهای آرام و سخت.

واسم گفت:

یه زمانی دفتر وکالت داشتم. درآمد عالی. ماشین دوو. خونه ویلایی تو ملک شهر اصفهان. برو بیا، مهمونی، خوشی، خلاصه دنیا به کامم بود ولی

با مرگ مادر بدبختی شروع شد.(خدا بیامرزدش)

از یه طرف روحیم به خاطر مرگ مادر بر باد رفت و از طرف دیگه سرمایم به خاطر شیمی درمانی خانمم.

دیگه نتونستم دفتر را پابرجا نگه دارم. احتیاج شدید به پول داشتم. وضع خانمم اصلا خوب نبود.

دفتر را تعطیل کردم و برای کار از خونه دور شدم. تنها امیدم توی شهر غریب خوشحالی دختر بچم بود و شفای خانمم.

خدا را شکر پول جور می شد و خانمم رفته رفته بهتر شد. ولی حالا، بگو مگوها شروع شد. هر شب با خانم بحث داشتیم. هر چند خودم را کنار می کشیدم و بهش حق می دادم بدتر میشد. خانمم حتی رابطه ام را با برادر و خواهرهام به هم زد.

و بالاخره....

حالا هم که میبینی

نه نیرویه جوانی دارم نه سرمایه کار نه توان زندگی

صبح تا شب زیر آفتاب برای رئیس شرکت کار میکنم و آخرش سر گرسنه زمین میزارم.

یک ماهه دختر 9 ساله ام را ندیدم. ناپدریش بهم اجازه نداده.

نمی دونم به چه امیدی زندم؟ هدفم از زندگی چیه؟

تنها چیزی که می دونم و همیشه بر زبونمه اینه که:

خدا شکرت که زندم و روی پاهای خودم ایستادم.

شکرت که دودی و معتاد و الکلی نشدم.

شکرت که هنوز تو را دارم.

شکرت که ....

شکرت که هنوز دخترم بهم میگه "بابا"